به رویای خیس خوش آمدید
به شهر عاشقانه های من
به قصه های تلخ
ولی شیرین غصه های من
خوش آمدی |
||
محمد غفاری |
شب دلم را با غم تو غرق رویا میکند
با شرابی خاطراتم ترک دنیا می کند
تو پریشانی و من در دام تو افتاده ام
نمیدانم تو مستی یاکه من دیوانه ام
من از خـــــزان زندگی مگــــر کجـــــا رسیده ام
که از دو چشم تر به خون چنین بهـا کشیده ام
سهم من از اقیانوس نگاه تو
فقط یک قطره است
که در سراب تن من
شوق روییدن یک خاطره است
باز مستي و همه حال خراب
شب نشيني شده با جام شراب
باز اين گوهر شب هاي غروب
زده اتش به دل مست سكوت
وقتي كه نفسهات توي سينه
اسير غصه ها شد
اين نكاه عاشق مست
اسير كريه ها شد
مي شد اي كاش توي رويا
از اين دنيا رها شد
رها شد از سكوت غرق كابوس
رها از ديده هاى غرق طاووس
رها شد از همه غم هاي دنيا
كه ميسازد خراب فرداي رويا
آه از غرق كناه
آه از اين دل بي تاب نكاه
اين نكاه منتظر مانده به راه
راه هاي خسته آهنك غروب
كرده مستم خسته شب هاي سكوت
ای نگاه از این ســـینه ی ما
برسان سوز دل ساده ی ما
برسان که ماتــــم دیده ی او
زده آتش همه ی هستی ما
که در این حال و هوای بی کسی
شده بی تاب نگاهــــــــش دل ما
ای نگاهم بگو این سردی عشق
نیست گناه دل غــــــم پاره ی ما
باز مهر دل صد چــــهره ی او
شرری ساخته از دیده ی ما
_ باز این بغض سکوت
در رخ ماتم دل
به فریاد شکست
_ باز این بود و نبود
در غم دیده ی تر
در غروب سحری ؛ به طلوع شب نشست
تا نباشد سخنی
سخنی در تن رویای خطوط
که بسازد غزلی
در دل مست سکوت
_ باز این دیده ی تر
برده از سینه گوهر
باز با باده سری
با تنی زخم سکوت
با شبی در دل ریش
می سپارد ره معشوقه ی خویش
چه نمایش هنری است
که نقاش ازل بر فلکان نقش زده
زیر باران خنک
آرامه ی دل را به قدم می جویم
به فریاد سکوت کرده سخن می گویم
گر چتری به سرت هست بگذار کنار
و بیا
تا به زیر قطره ها
غصه ی دل آب کنیم
آتشی خاموش و بحرش را چه سود
سوخته را خاکســــــتری از تار و پود
می ماند و عاقـــبت این سرنوشت
زندگی را بحـــــــــر زندانم سرشت
هر که دارد تبری از بر ما می گذرد
به خشم
تیشه ای برتن ما می زند و می گذرد
مگر از غافله ی عمر چه خواستیم بگو
که زندگانی چنین سخت به ما می گذرد
تعبیر نگاهانش که عشق پنداشتم
آسایشم از جان و تن برداشتم
من وجودم پر شد از احساس او
شد خراب قامت و چشمان او
مهر او را گوهری برتر نبود
دیگری را ارزش دیدن نبود
محو رویای خوش لبخند او
کرده مستم دیدن رخسار او
ای کاش که لحظه ای دلــــتنگی کوته کند ان فاصله ی فرسنگی
گاهی برای رسیدن به رویا ها باید زیبایی ها را ندید و زیر پا گذاشت
با آنکه دل نمی خواهد
اما باید رفت
هر چند تنها ، که بعضی وقت ها نزدیک ترین ها دیده نمی شوند و باید دور شد
و گاهی هم باید دل را شکست
تا رویا ها زندگی را شیرین کنند
و گاهی رویا ها بقدری شیرینند که ..
انگاه که لحظه های دنیا تنهاست
چه زیباست
گر بنویسیم خدا هم با ماست
با چه زبانی به تو گویم ای دل
که در این رسوایی
بهار نیست دگر ، خزان هم زیباست
که اگر حال و هوا تنهایی است
چه کنیم
راهی نیست دگر
دیدن منت یار هم زیباست .
انگاه که اشک واژه ها می سازد
سخن از لب جاری
غم در دفتر زندگی غزل می سازد
گاهی از همه زیبایی رویا خالی است
دنیای سکوت
که رد سخن عشق هنوز هم باقی است
ای سکوت من مستم
بشکن جام غرور ، شاید تو بگیری دستم
همه غصه های دنیا اینجاست
سرخی باده ی عشق ، زچشمان خمارم پیداست
بنگر تو به این غم خانه
سرد و تاریک ، دلی است دیوانه
خسته از عیش و شراب
کاری نیست تورا ، بحر من این سینه خراب
مدهوشم و عقل در سر نیست
چه نویسم که سخن جز عشق نیست
مردم و من نیست شدم
دستم جام شرابی است که من مست شدم
گو بشکن جام تهی
کسی نیست دگر ، انکه تنهاست تو ای
گذری در کار است
گذری از دل سنگ
که شرر زاده به این خاطر تنگ
که در این تنگ خبیس
هر خزانی شده یک دیده ی خیس
گذری در کار است .
گرچه این دلبستگی های زمینی خوب نیست
اتفاق است و میافتد دل که سنگ و چوب نیست
با چنین شوق تماشای من و زیباییت
صبر ممکن هم اگر باشد دگر مطلوب نیست