وقتي كه نفسهات توي سينه
اسير غصه ها شد
اين نكاه عاشق مست
اسير كريه ها شد
مي شد اي كاش توي رويا
از اين دنيا رها شد
رها شد از سكوت غرق كابوس
رها از ديده هاى غرق طاووس
رها شد از همه غم هاي دنيا
كه ميسازد خراب فرداي رويا
آه از غرق كناه
آه از اين دل بي تاب نكاه
اين نكاه منتظر مانده به راه
راه هاي خسته آهنك غروب
كرده مستم خسته شب هاي سكوت
ای نگاه از این ســـینه ی ما
برسان سوز دل ساده ی ما
برسان که ماتــــم دیده ی او
زده آتش همه ی هستی ما
که در این حال و هوای بی کسی
شده بی تاب نگاهــــــــش دل ما
ای نگاهم بگو این سردی عشق
نیست گناه دل غــــــم پاره ی ما
باز مهر دل صد چــــهره ی او
شرری ساخته از دیده ی ما
_ باز این بغض سکوت
در رخ ماتم دل
به فریاد شکست
_ باز این بود و نبود
در غم دیده ی تر
در غروب سحری ؛ به طلوع شب نشست
تا نباشد سخنی
سخنی در تن رویای خطوط
که بسازد غزلی
در دل مست سکوت
_ باز این دیده ی تر
برده از سینه گوهر
باز با باده سری
با تنی زخم سکوت
با شبی در دل ریش
می سپارد ره معشوقه ی خویش
چه نمایش هنری است
که نقاش ازل بر فلکان نقش زده
زیر باران خنک
آرامه ی دل را به قدم می جویم
به فریاد سکوت کرده سخن می گویم
گر چتری به سرت هست بگذار کنار
و بیا
تا به زیر قطره ها
غصه ی دل آب کنیم
آتشی خاموش و بحرش را چه سود
سوخته را خاکســــــتری از تار و پود
می ماند و عاقـــبت این سرنوشت
زندگی را بحـــــــــر زندانم سرشت
هر که دارد تبری از بر ما می گذرد
به خشم
تیشه ای برتن ما می زند و می گذرد
مگر از غافله ی عمر چه خواستیم بگو
که زندگانی چنین سخت به ما می گذرد
تعبیر نگاهانش که عشق پنداشتم
آسایشم از جان و تن برداشتم
من وجودم پر شد از احساس او
شد خراب قامت و چشمان او
مهر او را گوهری برتر نبود
دیگری را ارزش دیدن نبود
محو رویای خوش لبخند او
کرده مستم دیدن رخسار او
ای کاش که لحظه ای دلــــتنگی کوته کند ان فاصله ی فرسنگی